Saturday 27 September 2014

تکه تکه های ما...

خبرهای مربوط به آوارگان ایزدی را می خوانم در کوه های سنجار... خبر مربوط به کور شدن آن کودک بی گناه گم شده یا رها شده در کوهستان بعد از فرار.. و هزاران فکر از سرم می گذرد.. هزار در لحظه.. از آن جاهایی است که از زمان منبسط می شود.. زمان.. زمان وجود ندارد.. زمان تنها یک تجربه است.. یک تجربه از سرعت تحلیل آن چه در اطرافت رخ می دهد... از یک نفر که در یک حادثه تا پای مرگ رفته و بود و آمده بود شنیدم که در زمانی که احتمالا بیشتر از ۵ ثانیه طول نکشیده او فرصت داشته به هزاران اتفاق زندگیش فکر کند.. به آن چه هنوز آرزویش را داشته فکر کند به .. دردی که عزیزانش خواهند کشید بیندیشد.. .و نهایتا تصمیم بگیرد که بمیرد یا نمیرد.. که نمیرد
همه ی این هزاران فکر که از وجود من گذر می کنند و به ناکجا می روند ذهنم را برای یک لحظه چنان منبسط می کنند که تجربه ی بی مفهومی زمان را می فهمم.. تجربه ی به لحظه ی مرگ نزدیک شدن
فکرم یخ می زند.. می شود یک شکلی که انگار از پس حل کردن یک مساله ی سخت بر نمی آید. چون قواعد حل کردنش را نمی شناسد.. حقیقت دنیا این شکلی است؟ همیشه این طور بوده یا مدتی است این طور شده؟ بعد به همان سرعت ناگهان انگار تاریخ را که بارها و بارها و بارها خوانده ام و از آن گذشته ام باز می خوانم و این بار زندگی می کنم.. ناگهان به اندازه ی همه ی تاریخ کهنسال می شوم... شبیه به سطل آبی که روی سرت ریخته باشد و باعث بشود در یک لحظه به درکی از یخی برسی.. یخ می کنم... و این آگاهی بر من هجوم می آورد که همیشه همین طور بوده... مگر به تو نگفته بودند؟ مگر به من نگفته بودند... گفته بودند منتها نمی فهمیدم.. نمی فهمیدم
بعد از تاریخ نوبت همه ی دیگر چیزهایی است که داده هایشان درون ذهنم انبار شده... قابیل هابیل را کشت... خیلی پیشترها.. قابیل, برادرش هابیل را کشت... عرفا می گویند عالَم, وحدت در کثرت است... ما تکثیر شده ایم.. ما دایما تکثیر می شویم.. ما مثل اینه ای که یک بار شکسته و دو تا شده باز می شکنیم و می شکنیم و می شکنیم.. هزاران هزار تکه می شود.. جمع کثیر می شویم... تکثیر می شویم...
آدم تکثیر شد؟ آدم در هابیل و قابیل تکثیر شد؟ شد.. به گمانم شد.. دو تکه از خودش را دید در دو تکه ی تکثیر شده.. دو تکه از خودش را.. دو تکه ی متفاوت.. دو تکه ای که او را می ساختند.. تکه ی پیامبر گونه اش را در یکی یافت و تکه ی خورنده ی میوه ی ممنوعه را در دیگری..زنده.. مجسم.. مسلم .. در مقابلش زندگی می کردند.. آیا او را هرگز یارای گریز از خویش بود؟.. چرا هیچ کس هیچ وقت نمی پرسد نقش آدم در ساختن یک قاتل از قابیل چه بود؟ چرا هیچ کس نمی پرسد؟
چه کسی گفته است پدران و مادران به همه ی فرزندانشان به یک اندازه عشق می ورزند؟ این بزرگ ترین دروغی است که بشریت به خود گفته است...
او را هرگز یارای گریز از خود نبود.. گمانش بر این بود که اگر از بهشت رانده شود.. اگر به زمین بیاید.. اگر سال ها و سال ها و سال ها بگذرد می تواند فراموش کند که کیست.. می تواند فراموش کند
روزی به میوه ی ممنوعه لب زده است
و اکنون.. هر دو تکه اش تکثیر شده در دو تای همتای توانمند در مقابلش.. او حقیقتا با دیدن آن دو چه کرده است؟ جز آن که خود را شناخته؟ به یک نگاه؟ یا نشناخته؟ فقط ترسیده؟ او برای انکار خود به کجا گریخته؟ او برای نفی آن بخشِ ناخواسته چه حقارت ها به یکی داده.. چه ابزارها به دیگری؟
......
آیا هر کدام از ما آیدینی در درون خود نداشته ایم؟ آیدینی که به کسوت سوجی دیوانه اش درآورده ایم. و به قتلگاهش برده ایم؟
.......
برای قابیل گریزی هرگز از آن کس که در او دست به خون هابیل آلوده کرد نخواهد بود.. او نیز در فرزندانش تکثیر شده است... او با مرگ هابیل در خود مرده است.. و با انکار قابیلِ قاتل, این بار دست به خون خود آلوده کرده است.. با این همه باز تکثیر می شود...
ما هر بار تکثیر شده ایم و در هر باره ی این تکثیر بخشی از خود را خواسته و بخش دیگر را نخواسته ایم.. و گمان برده ایم با از میان بردن بخش ناخواسته به بخش خواسته مان رحم کرده ایم...ء
ما هر بار با از میان برداشتن بخش ناخواسته یک عمر بخشی از حقیقت بلامنازعمان را انکار کرده ایم.... ء
تاریخ تا بوده همین بوده...... تاریخ را همه ی ما زندگی کرده ایم
و هر نسل ناقص تر از نسل پیش.. انکار شده تر. . سرخورده تر.. تکه ی گشمده ی سرگشته ایست که به امید یافتن حقیقت- به امید برپا کردن حق- بیش از پیش.. خشونت بارتر از قبل بخشی از خودش را در دیگران سلاخی می کند.

Tuesday 23 September 2014

اول مهر

همیشه از مدرسه خوشم می آمد.. همیشه. تمام دوران مدرسه از مدرسه خوشم می آمد
اصلا هم نمی گویم که هیچ نمی دانم چرا! اتفاقا خوب هم می دانم که چرا!ء

این که توی مدرسه شاگرد خوبی بودم - نه بی نظیر بهتر است- این که توی مدرسه شاگرد بی نظیری بودم به جای خود. این ابدا دلیل این که مدرسه را دوست داشتم نبود

مدرسه برای من یک طوری فرار بود.. فرار از خانه ای که مدام تویش دعوا بود.. یک طور فرار بود.. از پدر و مادر بی نهایت کنترل کننده ای که بدون اجازه شان نمی توانستی آب بخوری

توی مدرسه من برای اولین بار از این محیط رها شده بودم. خودم بودم و می توانستم خودم را مطرح کنم. . نه این که توی خانه کمبود محبت داشتم.. نه گمان نکنم!! گمان کنم بیش بود دعوا و مرافعه ی پدر و مادرم بود که مرا از خانه فراری می داد.. و از آن جا که تمام حرف های آن ها را در مورد بچه دزدها و .. باور داشتم نمی زدم از خانه بیرون.. سعی می کردم توی یک جای امن با رهایی نسبی ام خوش باشم... ه
من آدم خوش شانسی بودم. خانه ی ما حیاط خیلی بزرگی داشت.. خود خانه هم بزرگ بود. می شد از جنگ و دعواها پناه برد به حیاط.. بیشتر فصل هایی که می شد بیرون از خانه ماند را هم در حیاط می گذراندم ولی مدرسه لطف دیگری داشت. نمی دانم چه خاصیتی در این مدرسه ی لامصب بود که وقتی پایم را می گذاشتم تویش بالکل فراموش می کردم توی خانه چه خبر بوده.. گاهی توی راه برگشت از حس عجیبم نسبت به عدم علاقه به رفتن به خانه یادم می آمد که مامان و بابا با هم قهرند.. یا داد می زنند.
گاهی هم وقتی می رسیدم خانه یادم می افتاد!ه

حتی یک بار بعد از یکی از این دعواهای وحشتناک که مادرم گذاشته بود از خانه رفته بود و خانه ی مادرش زندگی می کرد ناظمان آمد دم در کلاس و مرا خواست.. من هم رفتم بیرون از کلاس. گفت بیا توی دفتر. . من هم رفتم توی دفتر. بعد به من گفت مادرت پای تلفن است. تلفن را جواب بده

من هم خوب خوب یادم هست که گوشی تلفن را برداشتم و گفتم سلام. خوبی مامان؟ بله؟ و مامان! با صدای نگرانی از پشت تلفن گفت: تو خوبی مامان جان! توی خانه چه خبر؟ همه چیز خوب است؟
بعد من تازه یادم افتاد که مامان محترم قهر تشریف دارد و مدتی است از منزل مبارک کوچ کرده منزل مادری!! حالم بد شد! دچار استرس شدم. باقی مکالمه یادم نیست اما فکر می کنم به کلاس نرسیده احتمالا فراموشش کرده باشم!ه

اول مهر را دوست دارم. مدرسه را دوست دارم. همیشه داشته ام و حتی حالا هم دوستش دارم. خیلی خوب است که به جز یک معلم مزخرف و یک ناظم چیپ باقی کادر مدارسی که تویشان درس خوانده ام همه دسته ی گل بودند! حتی همان معلم عربی و دینی که ملتی از دستشان نق می زنند و بدترین درس های زندگیشان می دانند. حتی معلم دینی ام هم ماه بود! درسش را نمی گویم .. یا عقایدش را! شخصیتش ماه بود
احتمالا من بسیار بسیار آدم خوش شانسی بوده ام. به همین دلیل هم بود که تا روز آخر دبیرستان هر وقت زنگ آخر را زدند با کج خلقی و دلتنگی رفتم خانه و منتظر فردا شدم! و هر روز از خودم پرسیدم نمی شد من هم مثل آن سریال بی نظیر بچه های مدرسه ی همت توی شبانه روزی درس می خواندم؟


:)

Tuesday 22 April 2014

در حاشیه ی روز زن؟ مادر؟


شاید یک قدری دیر شده باشد برای نوشتن این متن. اما آن قدر این گفتگوی بی حاصل ذهنی, حواسم را درگیر کرده بود که بهترم آمد یک بار بنویسم و بگذارمش بیرون از ذهنم.

ماجرا این است که از چند روز گذشته تا همین دیروز که پیامک ها و پست های و مطالب به اشتراک گذاشته ی فیس بوکی زیادی در خصوص این روز زن؟ مادر؟ منتشر می شد من با خودم فکر می کردم این روز روز زن است یا مادر؟

البته ناگفته نماند که خودم هم یک ویدیوی جالب منتشر کردم که البته در خصوص مادران بود نه زنان

شاید با خودتان فکر کنید خیلی فرقی نمی کند. این روز می تواند روز زن و مادر باشد.. سخت گیری بی خودی است این طور گیر دادن ها

ولی من می گویم اصلا این ویژگی بخشی از فرهنگ ماست که دو مقوله ی به ظاهر شبیه و به باطن بی نهایت متفاوت را می گذارد کنار همدیگر و بعد از کنار هم گذاشتنشان یک شترمرغی درست می شود که هر وقت لازم باشد شتر است و هر وقت نیاز شد مرغ.

وگرنه خوب که نگاه کنیم روز زن با روز مادر زمین تا آسمان فرق دارد. چرا؟

چون مادر بودن تنها یکی از نقش هایی است که زن می تواند بازی کند. بدون اغراق این نقش, بسیار بسیار نقش سنگین و سخت و عجیب و غریبی است. شاید هم به ادعای بعضی ها بزرگترین نقشی باشد که یک زن می تواند داشته باشد. من در این زمینه قضاوتی نمی کنم چرا که مادر نبوده ام. ولی هرچه باشد این تنها یکی از نقش هایی است که زن می تواند داشته باشد. هزار نقش دیگر هم یک زن می تواند داشته باشد. و جالب این که همه ی این نقش ها را می تواند انتخاب کند و می تواند انتخاب نکند.

به عقیده ی من بایستی یک بار تکلیف این روز را مشخص کنند. اگر روز مادر است همه می دانند که این نقش یک نقش ارزشمند است که باید کرامتش را ارج و احترام نهاد و به تمام کسانی که این نقش را قبول می کنند - چه زن ها و حتی چه مردهایی که چنین نقشی را پذیرفته اند - تبریک گفت.

ولی اگر قرار است روز زن باشد, این بسیار غیر منصفانه است که زن را تنها در یکی از نقش هایی که می تواند قبول کند خلاصه کنیم. بسیار غیر منصفانه! چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید زن چیزی فراتر از تنها یک نقش, یا مجموعه ای از نقش هاست. اگر فکر می کنیم چنین موجودی لایق سپاس و احترام و کرامت است بایستی تمامیِ بودنِ یک زن را بتوانیم ارج بنهیم. بودن- موجودیت-و تمامیِ حقیقت یک زن را- همه ی آن چه که هست.

و آیا این که موجودی می تواند نقشی مثل مادر بودن را بازی کند کافی نیست که بپذیریم این موجود بایستی دارای توانمندی های غیر قابل باوری باشد؟

باز چه خوشمان بیاید چه خوشمان نیاید یک زن می تواند فاحشه باشد می تواند معشوقه باشد می تواند همسر باشد.. می تواند دوست باشد - درست همان طور که می تواند آموزگار باشد می تواند مهندس باشد.. یا هر نقش دیگری داشته باشد. منظور من از مطرح کردن چند نقش ابدا تایید یا تکذیب این نقش ها نیست. ولی کسانی که یک نقش را چنین ارج می نهند و نقش دیگر را چنان تقبیح می کنند تنها کسانی هستند که موجودیت یک زن را به معنای زن نپذیرفته اند واصرار دارند یک نقش را به جای یک هویت قالب ِ جامعه کنند.

تنها این نگاه کوته بینانه و غیر خردمندانه که زن را به یک نقش و تنها به یک نقش او خلاصه کنیم می تواند ما را به این نقطه ی کنونی برساند که بشنویم “زن اساسا برای بخش خاصی از قلمرو زندگی خلق شده”

اصلا ما کی هستیم و چه حقی داریم که قضاوت کنیم “زن” یا هر موجود دیگری برای کجا و برای چی خلق شده.. مثل این است که بگوییم گاو خلق شده که به ما شیر بدهد تا بخوریم. یا مورچه به فلان دلیل و برای فلان جا و مثلا لاشخور برای بهمان جا خلق شده و فلان وظیفه را دارد!

آیا اصلا ما به عنوان افرادِ انسانی چنین حقی داریم که قضاوت کنیم موجودی با تمام قابلیت های آشکار و نهفته اش کدام نقش را بایستی اختیار کند؟ و یا خلق شده که فلان نقش را اختیار کند؟


البته به نظر شخصی من این کنار هم گذاشتن روز زن و مادر یک سیاست ظریف و در عین حال بسیار کثیف برای این است که پس از گذشت سال ها و شرطی شدن جامعه نسبت به آن, زن و مادر را کنار هم و به یک معنا بدانیم. سیاستی که جز از کسانی که به تمام معنا می خواهند تنها لباس مادر را به تن زن بکنند بر نمی آید.

باز هم تاکید می کنم همه ی آن چه نوشته ام چیزی از ارزش های نقش مادری کم نمی کند...

تنها این که من به عنوان یک زن- که از بسیاری از تبعیض ها- بی حرمتی ها- بی احترامی ها- و تلاش برای بی هویت شدن در جامعه اش رنج برده دلم می خواهد این جا اعلام کنم با تمام عظمتی که نقش مادر دارد من دلم نمی خواهد ارزشمند باشم چون مادر هستم - یا قرار است روزی مادر باشم- یا بدتر از همه در درونم پتانسیلی برای مادر شدن وجود دارد- یا به عبارتی چون ماده هستم


خواهشمندم به من تبریک نگویید. مگر آن که تمامی آن چه هستم را پذیرفته باشید.

با سپاس

Wednesday 24 July 2013

و تو اى كوهستان درنده..

خيلى چيزها توى ذهنم هست كه بنويسم
اما همه ى ذهنم تحت الشعاع اخبار مربوط به ناپديد شدن سه كوهنورد ايرانى پس از فتح بزرگشان است

تا همين ديروز ته وجودم فكر مى كردم پيدا مى شوند... حتما.. حالا.. زود
اما خبر عدم موفقيت هلى كوپتر به دليل وضعيت هوا همه ى ذهنم را تغيير داد..
براى چنين صعودهايى معمولا كلى برنامه ريزى مى شود.. هواى اين جاها بسيار انقلابى است
يادم افتاد به چند سال پيش كه بچه هاى گروه كوه با يك هفته تاخير رفتند دماوند و مجبور شدند از ميانه ى راه برگردند
يك هفته زمان زيادى است، دنياى آن بالا خيلى وحشى است
و براى ارتفاعات پاكستان هر ساعت كه مى گذرد انگار كه اين پايين فصل گذرانده باشى
ارى واقعا زمان يك پديده ى نسبى است

راستش من هم اگر جاى كوهستان بودم پسشان نمى دادم.. دردم مى آيد از اين حرف ولى واقعا پسشان نمى دادم
كوهستان ها شكارچيان قهارى هستند در انتخاب ناب ترين ها

و بعد ما فكر مى كنيم قصه ى آرش افسانه است

هعى.... هعى

Sunday 30 June 2013

کفش هایم کو؟


گمان کنم اگر بخواهم وضعیتم را توصیف کنم شبیه یک بازی کویست کامپیوتر می تواند باشد.. از آن ها که تنهایی و افتاده ای میان یک بیابان یا یک دره.. پر از موجودات عجیب و غریب و حتی آدم خوارها و این چیزها.. و یک سری موجوداتی که شاید قبلا آدم بوده اند اما حالا طلسم شده اند.. 
بعد هم فقط خودت هستی و خودت و مقدار سلاح و ذهنت.. و باید خودت را نجات بدهی..

موجودات طلسم شده با تو طرح دوستی می ریزند و می خواهند تو را به خانه ی خود ببرند و با تو دوستی کنند اما اگر با آن ها هم نشین شوی به تو شهد جادویی می خورانند و روز بعد تو هم طلسم خواهی شد.. بعد برای همیشه راه را گم خواهی کرد


تو در بازی یک یار هم داری.. اما یاری که نصیب من شده خیلی ترسو است.. از هر طرف که می خواهم بروم نهیب می زند که خطرناک است و از این جا هم خطرناک تر و بدتر است و بیا از یک طرف دیگر برویم.. می رویم از یک طرف دیگر برویم باز شروع می کند که نه.. این هم خطرناک است و بیا برویم از یک جای دیگر برویم از این جا بیرون.. خلاصه که این یار تو را می چرخاند درون این دره.. یارت به دنبال بقای خودش است اما قصد نابود کردن تو را ندارد..ولی! اگر نجنبی ممکن است ناخواسته نابودت کند.. چرا که ممکن است در نهان دلش بخواهد که در همین دره برای همیشه بماند.. ولی چون با تو دست یاری داده است نمی تواند این را بازگو کند..

یار من می تواند یک وقت هایی برود یک چیزهایی را پیدا کند یا آماده کند.. و همه اش به تو می گوید تو خیلی زرنگی.. ! این بهترین کمک اوست..
یک تعدادی هم موجودات دیگر هستند که قصد آزار تو را ندارند اما بعضی هایشان از همه چیز می ترسانندت.. یا آدرس های غلط می دهند..
در واقع تو نمی دانی آدرس های آن ها صحیح هست یا نع.. باید طبق تشخیص خودت از پیام های آن ها استفاده کنی..
عده دیگر هستند که اگر بتوانند می خواهند به تو آسیب بزنند.. در صورت نیاز کمکت نمی کنند  و سنگ جلوی پایت می اندازند.. و اگر کنترل اعصابت را از دست بدهی و واکنشی نشان دهی امتیاز از دست می دهی

خلاصه! 

باید از این دره بروی بیرون.. می گویند بیرون دره شرایط بهتر است..البته بعضی ها هم می گویند بدتر است! اما واقعیت این است که نمی دانی حتی بیرون دره چه خبر است! شاید بیرون این دره یا بیابان موجودات وحشتناک تری هم باشند.. 
خون آشام ها حتی

بعضی کاراکترها حتی تصمیم گرفته اند بمانند از ترس خون آشام ها
بعضی کاراکترها از دره ی برده ها و گلادیاتورها آمده اند و همه اش به تو می گویند که این جا حتی جای خیلی خوبی است در مقایسه با آن جا
حتی یارت شبیه آن هاست.. شاید او هم از دره برده ها و گلادیاتورها آمده باشد.. تو که نمی دانی.. تو با او در همین دره آشنا شدی و دست یاری داده ای

حتی شاید وردی جادویی وجود داشته باشد که بشود همین جا را هم شبیه به دره ی آسمانی کرد.. پر از ابر سفید و میوه های خوب و پر از شادی
اما آن ورد را به تو یاد نداده اند...
ممکن است اگر بتوانی یار حقیقی ات را پیدا کنی وقتی دستهایتان را به هم بدهید قدرت جادوییتان آشکار شود و بیابان برهوت را از بین ببرد و موجودات طلسم شده را نجات دهد

شاید هم باید ابزاری پیدا کنی.. شاید قدرت جادویی در خود خود خودت باشد.. و به کس دیگری ربطی نداشته باشد

شاید .. شاید .. شاید.. 

شمشیرم تیز است.. کفش هایم را یافته ام.. اکسیر شفا کمی دارم.. آذوقه به اندازه ی سفری شاید کوتاه تا آبادی دیگر..

آیا هرگز خواهم توانست از این دره بیرون بروم؟؟

باید این کفش ها را به پا کرد.. باید.......

سخت .. مثل استخوان


الان دیشب نیست.. یعنی الان دیگر یک تیر نیست.
الان ساعت ۵ صبح ۲ تیر است. من از ساعت ۴ صبح بیدارم..
خواب دیدم ۶ و نیم شده و همسر خواب مانده و دوتا از رفقایش که یکیشان را نمی شناسم و از آن یکی هم هیچ خوشم نمی آید از در مجتمع آمده اند تو و آمده اند پشت در آپارتمان
من لباسم مناسب نیست و همسر هول کرده که دیرش بشود
از خواب پریده ام و دیگر خوابم نبرده
حالا ساعت شده ۵ صبح.. توی تراس کمی ایستادم و سعی کردم تصور کنم باد خنک دم صبح روزهای کودکی وقتی توی پشت بام می خوابیدیم چگونه بود؟!
این جا باد این ساعت هم هنوز گرم است.
بعد فکر کردم شاید وقت خوبی باشد که بردارم کمی بنویسم.. با استرس از خواب بلند شده ام.. شب ها که همسر کنارم غلت می زند و در جایش هر تکانی می خورد انگار قلب مرا با مشت می کوبند... شبی صد بار برای تکان های او از خواب می پرم
انصافا وضعیت احوالاتم مطابق انتظار نیست.. منی که همیشه مرکز انرژی بوده ام حالا این طوری.. ولی باز جای 
شکرش باقیست به سلامت روحی ام هنوز صدمه نخورده چون تست مشاوره گفت که سالم هستم
نمی دانم این اصلا جالب است یا نه.. اما وقتی سوالات تست را جواب می دادم نگران خودم شده بودم.. خرابی اوضاع از تست آنالیز نشده هم حتی پیدا بود...بعد که مشاور نگاهش کرد و قیافه اش در هم شد ترسیدم.. با خودم گفتم.. دیدی. .آنقدر دست دست کردی که شدی روانی.. حالا باید بیفتی به قرص خوردن و ورم کردن و هیچ کار نکردن..  بعد که گفت خب جای شکرش باقیست که سلامت روانت برقرار است و بقیه را می شود درست کرد حالم بهتر شد.. نمی دانستم این همه نگران خودم هستم!ا

. جالب است که کلا ذهنم یه کمی کار افتاده و می خواهد چک لیست آماده کند
حس هایم هستند که به نظر خودم کلا از کار افتانده اند.. نمی گویم این مرا می ترساند چون هیچی نمی فهمم. حتی ترس را .. لمس شده ام. یک طور بدی لمس شده ام.. دوست داشتن را دیگر نمی فهمم. . نسبت به هیچ کسی..  از بس فراموش کردن را تمرین کرده ام این مدت.. .. کاری نمی توانم انجام بدهم.. یک هفته است هیچ چیزی نخورده ام.. و چشمم به معجزه ای دوخته شده.. به آرزوی معجزه ای.. کاش معجزه حقیقت داشته باشد

ولی زندگی بدون حس ها خیلی خوب نیست
توی تخت که دراز کشیده بودم به خودم تمرکز کردم.. یک لحظه کودک بینوای خودم را دیدم.. که چمباتمه زده روی تخت .. بی گناه.. تنها
دلم کباب شد.. یک عمری است مواظب کودک همه بوده ام غیر از خودم
سعی کردم بغلش کنم..
سعی کردم.. سعی کردم کمی نوازشش کنم.. سعی کردم به او بگویم خودم مراقبش هستم

سخت است.. 
سخت

Friday 21 June 2013

رويا


بعد از مدت ها، بعد از سال ها باز دوباره خوابش را مى بينم
خواب مى بينم كارم را عوض كرده ام
براى اولين روز به محل كار جديد مى روم. ساختمان بزرگ و قشنگى است. درون ساختمان ولى دلگير است.. وارد كه مى شوم راهنمايى ام مى كنند كه بروم نيم طبقه زير همكف.  اتاقكى كه قرار است تويش كار كنم يك پارتيشن دو در يك است.. گمانم اندازه ى يك قبر كه تاره تويش يك دستگاه هم هست. دو نفر وارد مى شوند و خوشامد مى گويند. مشغول معرفى خود هستم كه دخترى با چادر مشكى و صورت غير دوستانه دم در مى آيد، نگاهى به كارتم مى كند و با لحن تند و سردى مى گويد: شما همين جا منتظر باشيد، تا من با مهرى جون صحبت كنم و بهتون بگم كه كى بايد اين جا رو ترك كنيد. و بعد مى رود. دو دختر ديگر تعجب مى كنند و مى گويند به او ربطى ندارد، نگران نباش
من اما نگران نيستم.. بايد بروم طبقه ى بالا و ضمن صحبت در مورد كار تكليف اين بى حرمتى را روشن كنم
مى روم طبقه ى بالا، و منتظر مى نشينم. همانطور كه گفته بود خانوادگى كار مى كنند، اما اينجا معلوم نيست خانه است يا محل كار. پدر و مادرش دايم در مسير اتاق و آشپزخانه هستند، پدرش هيچ چيزى بر تن ندارد و تنها يك كيسه پلاستيكى بلند به صورت پيشبند به گردن خود بسته، مادرش اما مثل قبل با مانتو و روسرى است. 
پسرش كه تازه راه افتاده شيطنت مى كند و از اين اتاق با كفش هاى بوق دار به آن اتاق مى دود.. برادرش دنبال او مى دود كه مبادا زمين بخورد و با صداى بلند صدايش مى زند
يك عده آدم مشغول كارند.. اين طرف و آن طرف پشت ميزهايشان نشسته اند و سعى مى كنند به اطراف توجهى نكنند. خودش در اتاق انتهايى است.. به اتاق كنارى اش رفت و آمد مى كند، نمى داند من منتظرم، مرا نديده است. هر بار كه رد مى شود يك لحظه مى توانم ببينمش
ناگهان يك نفر خبر مى دهد كه پسرش از ساختمان رفته بيرون، همه كارشان را رها مى كنند و مى دوند بيرون
من خودم را مى بينم كه بيرون از ساختمان و نزديك پسرش است، و منتظر مى مانم كه برسند، هوا سرد است و من شال گردنى به گردن دارم. او دارد از دور مى آيد.. اوركتش همانى است كه زمان دانشجويى به تن مى كرد. سعى مى كنم بدوم و از او دور شوم و فاصله ام را با او حفظ كنم و در عين حال ببينم مرا مى شناسد يا نه.. شروع به دويدن كه مى كنم نظرم به كفش هاى خودم جلب مى شود. همان بوت هاى ايتاليايى قهوه اى كه زمان با هم بودنمان به پا مى كردم و عاشقشان بود.. سرخوشانه مى دوم
مى فهمم حال سرخوشى ام را شناخته
كوچه را رد مى كنم و مى روم پشت ديوار.. همان جا منتظر مى مانم.. مى رسد، چيزى در دست دارم كه مال اوست.. بهش مى دهم، بغض كرده ام
مى گويد: مى آيم، مى آيم
حس مى كنم ولى حواسش به اين است كه پسرش را پيدا كند.. من مى دوم و برمى گردم

درون آشپزخانه هستم، آب سيب مى گيرم با دستگاهى كه مناسب اين كار نيست.. اذيت مى شوم مى خواهم قطعه ي دستگاه را عوض كنم و در عين حال تمام حواسم به اين است كه كى مى آيد.. 
نمى دانم چه مى شود كه از خواب مى پرم.. سر جايم مى نشينم و گيج و منگ به خوابم فكر مى كنم
به اين كه من كجا اشتباه كرده ام؟
به اين كه من به كجا مى روم با اين همه ماجرا؟
و به اين كه: چرا اين كار را با من و خودش كرد؟! چرا؟ 
و جالب است از ديشب ياد داستان خرمگس مى افتم.. زمتنى كه آرتور همه چيز را رها كرد و رفت و به قول خودش
آدم در ١٩ سالگى به طرز لذت بخشى جوان است.. برداشتن يك چكش و خرد كردن بسيار سهل به نظر مى رسد..


چرا همه ى آدم ها به من مى گفتند زمان كه بگذرد همه چيز فراموش مى شود؟ چرا آدم ها به خود دروغ مى گويند؟
حتى در خرمگس هم هيچ چيز تمام نشد.. 
چرا اين همه درد دارد اين داستان؟
من كه اين دردها را زمانى به تمامى كشيده ام...
كى بس مى شود؟ 
كى؟